الماس و قرباغه

ساخت وبلاگ
زنی بایک دختر تنها زندگی می کرد پدر آن دختر فوت کرده بود. آن مادر و آن دختر هروقت همراه هم بیرون می‌رفتند مردم آن هارا اشتباهی می گرفتند آن مادرو دختر تنها از پدر خدابیامرزشون یک دختر داشتند که آن ها با آن دختر بد بودند. اسم مامان مکسان بود و اسم دختر هیلدا بود اسم اون دختره هانالس بود مکسان و هیلدا همیشه کارهاروبه 

 

هانالس بدبخت می گفتند  وهانالس  به چشمه ی آب رسید

از سایه ی چشمه زنی ظاهر شد که به هانالس گفت من برای تو یک کاری می کنم تو هم برای من یک کاری کن هانالس قبول کرد....آن زن یک جادوگر مهربان بود که می خواست کمک هانالس بکند. آن ها کمک به هم کردند و جادوگر به هانالس گفت وقتی برسی به خونتون ۱۰ الماس از دهانت بیرون می اید۷ گل هم از دهانت بیرون می آید.هانالس رسید به خونشون پدر آن لحظه ۱۰الماس۷ گل از دهانش بیرون آمد...... فردای آن روز مکسان هیلدارا فرستاد تا الماس و گل از دهانش بیرون بیاید مکسان خیلی حسود بود برای همان هیلدا فرستاد تا...........‌‌‌‌‌‌.... هیلدا به چشمه رسید

 

وای واتش سایه زنی ظاهر شد. امان آن زن همان زنی بود که هانالس را ........... جادوگر به هیلدا گفت وقتی بروی خونتون ۲۰ قورباغه۱۰  حلزون از دهانت بیرون می آید یا از در راه خونشون بود که مادرش در باز کرد و گفت چی شد الماس و گل برام گیر آوردی هیلدا تا اومد حرف بزنه ۲۰ قورباغه ۱۰ حلزون از دهانش بیرون اومد خداحافظ بچه های خوب لطفاً در نظر هاتون بزارید در مورد چه چیزی نظر دادید..

گنجشک بی ازار...
ما را در سایت گنجشک بی ازار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : kianastory بازدید : 136 تاريخ : پنجشنبه 12 ارديبهشت 1398 ساعت: 22:30